سلام
دوباره میخوام به دوران دانشچویی بر گردم و خاطره ای که تجربه ایی سخت را به همراه داشت را براتون تعریف کنم
اون سال، 14 فروردین با شروع کلاسهای من مصادف شده بود ؛من هم مثل یک دانشجوی خوب بلیط گرفتم وبه دانشگاه رفتم ولی متاسفانه کلاسها تشکیل نشد و من با چند نفر دیگه از دوستام به خوابگاه بر گشتیم .همه به اتاقهاشون رفتند من هم در اتاقمون را باز کردم و به داخل رفتم نیم ساعتی را استراحت کردم وبعدش شروع به خالی کردن ساکم کردم ولی چشمتون روز بد نبینه همین که در یخچال را باز کردم وحشت زده شدم (داستان از این قرار بود که گویا قبل از عید میخواستند خوابگاه را تعطیل کنند و بچه ها هم زیر بار نمی رفتند ؛ اولین کاری که به نظرشون رسیده بود خاموش کردن برق خوابگاه بود که آنها را مجبور به ترک خوابگاه کنند در نتیجه یک سری از خوراکیها ی بچه ها در یخچال جا مانده بود و به صورت فجیعی آب شده بود) و کار تمیز کردن آن به دوش من (که زودتر از همه خوابگاه را ترک کرده بودم ، افتاده بود ). در آن لحظه خیلی سخت بود ولی الان که فکر میکنم خیلی با حال و زیبا بود . اون شب اول غذاهارا که آب شده وشیره هاشون در اومده یود وبه دیوارههای یخچال چسبیده بود را بیرون آوردم بعد آنچا را دستمال کشیدم بعد همه طبقه ها را یک به یک شستم و خشک کردم و در آخر هم در یخچال را باز گذاشتم .اون شب خیلی خسته شده بودم و دیگر حتی توانی برای گرم کردن غذا نداشتم . یکی از دوستانم که ناظر کارهای من بود و در چند مورد هم من را کمک کرد من را به اتاف خودشون برد واز من پذیرایی کرد (او حتی خودش رختخواب من را به اتاقشون برد ). وبدین سان آن هم خاطرهای برای من شد
پدر و مادر
میخواهم از دو کلمه که جمعا روی هم هفت حرف دارد بگویم آن دو کلمه پدر و مادر هستند
واقعا این دو فرشته چه کسا نی هستند؟ زبانم قادر به تفسیر و تعریفی از این دو کلمه نیست
الان چیزی به نظرم آمد پدر : پشتیبان، حامی ،نگهبان و...
مادر: دوست، زندگی، عشق، حیات و...
شاید من چون از خانواده و مخصوصا پدر و مادرم دور هستم نسبت به بقیه، قدر این نعمت را بدانم من چون هنوز مادر نشدم نمی توانم عشق مادر نسبت به فرزند را آنچنان که شایسته و بایسته است متوجه شوم ولی بالاخره چیزهایی دیدم و شنیدم
من برای یک ماه به ایران اومدم سعی کردم که لیلای دیگری باشم و باعث ناراحتی کسی نشوم واگر کسی را هم ناراحت کردم حلالیت بطلبم (البته باید بگویم موقعه ای که این مطلب را مینویسم اواسط سفرم هستم نمی دانم تا آخرش چی می شود انشا الله که بتوانم که بر این تصمیمم پابرجا باشم). روزها میگذشت و من گذر عمر را بیشتر از گذشته حس می کردم وقتی در مالزی بودم همش فکر میکردم که گذر روزها چقدر سریع است (چشم به هم میزدی اول هفته میآمد و زود هم آخر هفته)ولی مثل اینکه این گونه نیست و گذر عمر در همه جا یکسان است با این تفاوت که در یک جا مشغولیات زیاد است وآن را کمتر متوجه میشویم.
پی نوشت : الان که بقیه مطلب را مینویسم یک هفته از بر گشت من به مالزی میگذرد و من دنبال حسن ختامی برای نوشته ام هستم : خوشبختانه توانستم آن گونه باشم که تصمیم گرفته بودم .