غریبی و غربت (2)
خانواده ام از اینکه من شهرستان قبول شده بودم آن چنان رضایتی نداشتند مخصوصا داداش هام که تعصب خاصی روی من داشتند،تعصب آنها به حدی بود که موقعه ثبت نام چندین و چند بار می خواستن مامان و بابام، حتی خودم را منصرف کنند.من لحظه ثبت نام را قشنگ به خاطر می آورم لحظه ای پر استرس و پر خاطره بود،داداشم می گفتن: "خواهر ،شما همیشه در رفاه بودی (غذات آماده بوده،رختخوابت گرم ، نرم و تمیزبوده)وخلاصه بگم هیچ وقت سختی نکشیده ای". وقتی به این صحبت ها فکر میکردم، میدیدم واقعا درست میگویند،من واقعا وابسته بودم و هنوز ترش وشیرین دنیا را نچشیده بودم .
ولی با همه این مخالفت هاو نگرانی ها من بالاخره ثبت نام شدم.ودوره ی جدیدی که همراه با استقلال بود، شروع شد. دوره ای که از بهترین دوره های زندگی یک جوان است،(حقیقتش را بخواهید خیلی سخت بود ولی خیلی آموزنده و با حال هم بود.سختیش به این خاطر که درسها مشکل بود و استادان سخت گیرودوری از محیط گرم خانواده هم شرایط را سخت تر می کرد .
آموزندگی آن هم در این بود که من را صبورتر از قبل کرده بود و به من یاد آور شده بود که باید خودت کارهایت را انجام بدهی واز پس مشکلاتت برآیی.وبا حالیش هم در لذت از استقلال ومستقل بودنش بود).در این دوره ی سخت و شیرین خاطراتی برای من باقی مانده که وقتی به آن رجوع میکنم جز خوشحالی وخرسندی وشاید کمی نگرانی چیزی عایدم نمی شود.