خاطره
من تازه به راهنمایی رفته بودم، دو هفته ای از اول مهر گذ شته بود ولی هنوز مشخص نبود که من در مدرسه مصباح درس میخوانم یا به مدرسه شاهد که در نزدیکی خونمون بود می روم برای من که تازه پا در آن دوره گذاشته بودم رفتن به این مدرسه یا آن مدرسه خیلی فرقی نمی کرد (در این جا مامان بابام نقش زیادی داشتن ،آنها میخواستن فرزندشان خوب آموزش ببینه پس تمام سعی و تلاششون را کردند تا توانستند بهترین را انتخاب کنند).
من در آن سن وسال فقط دوست داشتم بازی کنم یادم که آن روزها جوان یا نوجوان بودن برای من مطرح بود(من خیلی احساس بزرگی میکردم و همش می گفتم من الان یک جوان هستم و همش با هم سن وسالانم در این مورد به بحث و گفتگو می پرداختم )بالاخره بعد از دو هفته رفتن به مدرسه مصباح ،تقدیر بر این شد که من به مدرسه شاهد بروم پس من ثبت نام شدم .
همانطور که میدانید لباس فرم مدرسه شاهد به غیر از مانتو شلوار ومقنعه چادر هم بود.آن روز اولین روزی بود که من چادر مشکی می پوشیدم خیلی برام جالب بود و احساس عجیبی داشتم بالاخره از خونه راه افتادم ولی وقتی به مدرسه رسیدم به چیزی مواجه شدم که هیچ وقت در ذهنم به آن فکر نمی کردم و هیچ وقت فراموشش نمی کنم، آن چیز موجبات تعجب من را به وجود آورد. کادر مدرسه به مناسبت هفته دفاع مقدس و برای احترام به مقام شهدا ،عکس آنها را در حیاط مدرسه روبروی در ورودی گذاشته بودندکه نظر هر بیننده ای را به خودش جلب می کردوبرای من که یک دانش اموز حساس و غیر شاهد بودم خیلی حیرت انگیز و ثقیل بود شاید گفتنش آسان نباشه ولی من آن روز خیلی منقلب شدم نمی دونستم گریه کنم یا بخندم(گریه به سبب ان ماجرا و خنده به سبب اینکه وارد مدرسه جدیدی شدم و چادر پوشیدم ).