پندی از داستان هزارو یک شب
چند روز پیش داشتم قصه های هزار و یک شب را گوش میدادم به قصه ای رسیدم
خلاصه آن داستان این بود که (نه 9) درویش بودند که همه از چشم راست نابینا بودند وهمه هم چشم راستشون را در یک واقعه از دست داده بودند که یکی یکی و بعد از رسیدن به همدیگر و تعریف داستان زندگی شان دوست میشوند تااینکه شاهزاده ای به آنها میرسد چیزی از آنها طلب میکند ولی آنها به نیاز او نه میگویند چونکه آن همان چیزی بوده که آنها از آن اسیب دیده بودند ولی او اصرار میکند پس در نتیجه انها راضی میشوند وبه او میگویند اگر هر خطری برایت پیش بیاید پای خودت هست او هم که جوان ماجرا جو است قبول میکندکه اگر در این سفر صدمه ای دید مقصر کسی غیر از خودش نیست
من ازاین داستان نتیجه ای گرفتم این که اگر کسی مانند شما در راهی که شما رفته اید بخواهد برود
اجازه دهید که او هم مثل شما تجربه کسب کند البته شاید آن تجربه سخت باشد ولی شما هیچ کاری نمیتوانید انجام دهید چون طرف مقابل شما هم مانند شما ست که در گذشته کله ی داغی داشتید . نه میتوان ان را نصیحت کرد نه میتوان ان را سفارش کرد فقط شاید بتوانید برای او دعا کرد ولی بهتر است که شما پندهای خود را بدهید هر چند او دادو بیداد کند و آبروریزی کند