HAPPY BIRTHDAY TO YOU
یادش به خیر دوران کودکیم که از هر قید و بندی آزاد بودم و هیچ مسئولیتی نداشتیم .همه کارها انجام می شد و من همچنان در بازی و تکاپو بودم و هیچ اطلاعی از سختی روزگار نداشتم .
همیشه امتحانهای خردادم را که میداد م بلافاصله اسباب بازی هام را بر میداشتم و بازی میکردم تازه خواهر زاده هام را هم دعوت به بازی میکردم ،در آن صورت ساعتها با هم بازی میکردیم و خوش میگذراندیم بدون اینکه هیچ از دنیای بزرگترها بدانیم درسته بازیهامون هم شکل زندگی بزرگترها را داشت ولی باز هم لذت خودمون را میبردیم
روال بازیها این گونه بود که اگر پسر بودی بابا میشدی و کارهای بیرون را انجام میدادی و اگر دختر بودی مامان میشدی و کارهای داخل خونه را انجام میدادی.
ابتدایی که بودم معمولا عصرها دوچرخه سواری میکردم و چون با بچه های همسایه هایمان هم سن وسال بودیم این کار را در کوچمون انجام میدادیم وبعضی موقعه ها به خونه همدیگر میرفتیم و بازی میکردیم . بعضی موقعه ها هم پیش می آمد که قایم موشک ، بالا بلندو ، مسابقه دو ،معلم بازی و گرگم به هوا بازی میکردیم ،شور وهیجان خاصی حاکم بود و از ته کوچه تا سر کوچه همه شاد بودیم و میخندیدیم وصدای خنده هامون همه ی خونه ها را پر کرده بود و این طور ی بود که پدر و مادر هامون هم با خنده ما پچه ها به وجد می آمدند وشبها وقتی به رختخواب میرفتیم از خستگی زود خوابمون میبرد.
جمعه ها وروزهای تعطیل وقتی به باغ میرفتیم کلی بازی میکردیم و وقتی به خونه میرسیدیم خودم را به خواب میزدم وتا چیزی به دست من ندهند که به داخل عمارت ببرم تازه با هزار ناز و اطفار وبوسیدن من را به تختخوابم میبردند و من را میخواباندند .
زمین خورن
روز دوم دی ماه 91 همزمان با تولد همسرم در حالیکه داشتم مقدمات تولد همسرم را به وجود می آوردم زمین را تی میکشیدم و خونه را مرتب میکردم ناگهان سر (لیز خوردم)وبه زمین افتادم این طوری بود که دستم را حائل صورتم گرفتم که سر و صورتم ضربه نخورد که خوشبختانه همین طور شد ولی متاسفانه بر مچ دستم فشار اومد و آن ضربه دید و همچنین لگنم هم ضربه خورد نیم ساعت داشتم گریه میکردم وصدای مامانم میزدم گریه ام قطع نمی شد واز درد به خودم میپیچیدم خوشبختانه همسرم حضور داشت وبرایم قرص مسکن آورد و من را برای مدتی در اغوشش گرفت . بعد از آن من را به مرکز درمانی برد وقتی از دکتر شنیدم که دستم نشکسته خدا را شکر کردم وبعد هم سجده به جا اوردم دکتر بهم پمادی داد وبعد آن را با بانداژ محکم بست ، اون موقعه هنوز گرم بود ولی مثل اینکه هر چه از ان میگذرد دردش بیشتر میشود .الان که فکرش میکنم میبینم که اگر توی این غربت دستم میشکست چه می کردم اون موقع یادم به زمین خورد ن حضرت عباس افتاد وغصه ی درد خودم را فراموش کردم .
تصادف در اتوبوس
یادم میاید که در سفر برگشت از مشهد به شیراز بودیم که این اتفاق افتاد ساعت حدود 6 صبح سه شنبه در خرداد 87 بود و هوا گرگ ومیش بود در آن سفر من مجرد بودم و به همراه داداش هایم بودم همه خواب بودیم من یک دفعه احساس کردم اتوبوس به جای اینکه خیلی راحت به جلو حرکت کند یک حالت نوسانی پبدا کرده مثل اینکه فشاری بهش واردمیشود به جلو و عقب میرود ومن هم دریکی از فشارها صورتم به دسته پلاستیکی پشت صندلی جلویی خورد و ضربه دید و زخم شد ولی با این وجود در حالیکه سرم گیچ میرفت بلند شدم دیدم که اتوبوس به تریلی خورد ه که به خاطر خواب الود بودن راننده وبریده شدن ترمز اتوبوس با فشار به تریلی تا حدود قالپاقها را خراب کرده بود البته شیشه اتوبوس کاملا از قابش در اومده بود وبه زمین افتاده بود ولی خوشبختانه راننده هیچ آسیبی ندیده بود ،یکی یکی مسافر از خواب بید ار میشدند داداشهام یک دفعه از خواب پریدند وهر دو شان احساس قلب درد میکردند وقتی که من را دیدند خودشان را فراموش کردند( خوشبختانه تصادف در نزدیکی یکی ازروستا ها ی یزد اتفاق افتاده بود)و من را سریع به مرکز درمانی بردند (متاسفانه دکتر کشیک هم خواب بود ولی داداشم با پیگیری وپرسیدن ادرسش ان را به مطبش اورد ومرا معاینه کرد بعد از اینکه دکتر گفت که مشکلی نیست هر دو داد اشم ارام گرفتند وبرای دوساعتی در یکی از تختهای درمانگاه خوابیدیم البته انها با موبایل با ریس کاروان در ارتباط بودند اتوبوسمان انقدر خراب شده بود که از طرف پلیس راه دیگر بهش اجازه حرکت ندادند در نتیجه ما وبقیه مسافر ها مجبور شدیم ساعاتی را برای امدن اتوبوس صبر کنیم. بعد از اینکه اتوبوس امد و سوار ان شدیم فهمیدیم که تنه من قربانی نبودم جوانی که در اتوبوی سقا شده بود پل دماغش شکسته بودو رئیس کاروان هم ضربه های بدی به پشتش خورده بود به حدی که کبود شده بود نزدیکی های شب بود که رسیدیم شیراز. ما به هم قول دادیم که هیچ وقت از این اتفاق برای خانواه چیزی نگوییم . خوشبختانه توانستیم برای 10 ساعتی سر قولمان باشیم اون موقعه که رسیدیم شب بود من سرمرا پایین انداخته بودم که نکند پدر ومادر عزیزم مرا ببینند و ناراحت شوند چون اون موقعه انها خیلی خوشحال بودند که بعد از یک هفته میبینند زود دوشی گرفتم وخوابیدم ولی این مخفی کاریها خیلی طول نکشید صبح خانم داد اشمیه همرا ه داد اشم به خونه ما اومد تا من را دید ناراحت شد و گریه کرد واز من خواست که داستان را تعریف کنم ولی من چون قول داد ه بودم تا مدتها ساکت بودم تا اینکه خانم داداش دومم هم امد در این صورت بود که قولمان را شکستم و تعریف کردیم.بابام در حالیکه اشک توی چشماشون جمع شده بود(و یادشون به مکه شون افتاده بود "تعریف میکردند که رئیس کاروان بودم دو خواهر و یک داداش در کاروان ما بودند و همه مسئولیت های دوخواهر بر عهده برادر بود دو خواهر شهید شدند وبرادر از شدت ناراحتی به سر و صورت میزد و نمی دانست چه بکند .")میگفتن که خدا را شکرکه هر سه شما سالم هستید .
تصادف با دوچرخه
کلاس چهارم بودم و ده سال داشتم این اتفاق هم در اذر ماه 72 رخ داد .درست یک روز قبل از نامزدی داداشم ،موقعه ای که ما خودمان را برای ان مراسم اماده میکردیم و میخواستیم به آرایشگاه برویم این اتفاق افتاد ما به خاطر اینکه ارایشگاه نزدیک بود ماشین نبردیم ،من و مامانم بودیم هر دویمان داشتیم آهسته آهسته راه میرفتیم که به سر کوچه رسیدیم میخواستیم به اون طرف خیابان برویم که ناگهان دوچرخه سواری انچنان به ما برخورد کرد که من و مامانم را از هم جدا کرد و هر کداممان را به گوشه ای انداخت سر مامانم به جدول خورد و کتف من هم در رفت (استخوان کتفم شکست ). مامانم هر جوری بود خودش را بلند کرد و بعد اومدند به کمک من ،مرا از زمین بلند کردند ودر حالیکه هر دویمان گریه میکردیم به سمت خونه میدویدیم .یکی از همسایه ها که مارا در حین رفتن دیده بود تعجب کرد و پرسید چه اتفاقی براتون افتاده که هنوز نرفتین ،برگشتین وقتی فهمید متاثر شد .بالاخره به خونه رسیدیم .بابام به محض مطلع شدن مارا به بیمارستان چمران بردند دکتر اول سر مامانم را معاینه کرد و پانسمان کرد وبعد به سراغ من امد .من از طرز برخورد دکتر پریشان شده بودم وبلند بلند گریه میکردم دکتر گفت چون منطقه شکستگی کتف است نمی شود ان را گچ بگیریم باید ان را با باند کشی ببندیم در نتیجه من را لخت کردند وان باند را به دور دست و کتف من بستند . در نتیجه ما به جای ارایشگاه به بیمارستان رفتیم. در شب نامزدی داداشم هر دو دست من در لباسم بود و به جایی که برقصم در گوشه ای ایستاده بودم .هر وقت به سراغ عکسهای نامزدی داداشم میروم ناراحت میشوم ولی از طرف دیگر خدا را شکر میکنم .واما دوچرخه سوار ، وقتی فهمید ما ضرب دیدیم ،فرار کرد.